با یاد دوست
تب ِ جام جهانی که بالا می گیره من هم هوایی روزهای کودکیم میشم ...
جام جهانی 1990 اولین جام جهانی زندگی من بود ... اما حقیقتا جام جهانی بودا!
بازی ها ایتالیا بود اما پس لرزه هاش گودولو و بوداپست را هم گرفته بود ...
اونقدر مهم بود و اونقدر لذت بخش بود که اون شور و هیاهو را چندین کیلومتر اونطرف تر هم می تونستی حس کنی!
انگار برای تمام دنیا یه جشن فوق العاده بود برای لذت بردن از زندگی ...
از جمله سرگرمی های بچه های مجاری این بود که آلبوم هایی را که موضوعات مختلفی داشت مثل باربی یا دبلیو دبلیو اِف می خریدند ... توی این آلبوم ها جای عکس ها با شماره ها مشخص شده بود و بعد بچه! باید بسته های عکس مربوطه را به تدریج می خرید و آلبوم را تکمیل می کرد ... به این آلبوم ها می گفتند: « لوترا »!
و از این لوتراها برای جام جهانی 90 هم طراحی کرده بودند ... میثم هم یکی اش را خریده بود و یکی از فعالیت های مفید ما در اون روزها خرید این بسته های عکس بود ...
شاید از همونجا بود که منم فوتبالی شدم ... بازیکن ها را می شناختم ... میثم از مارادونا خیلی می گفت و من هم از همونجا مجذوب شخصیت ِ هفت خطش شدم!
الان که مرور می کنم می بینم که انگار سرمنشا علاقه ی وافری که به سرزمین های امریکای لاتین دارم را می تونم در همان چهره ها جستجو کنم ... صفحه ی تیم ملی آرژانتین برق خاصی در چشم های کودک ِ من ِ 5 ساله داشت و چهره هاشان گویا سرشار از قدرت و انگیزه ای بود که از بقیه ی صفحات متمایزش می کرد!
این روزها مثل پسربچه ها هی هوس می کنم افریقای جنوبی بودم! البته این دست هوا و هوس ها نتیجه ی فشار امتحاناته اما خب افریقا را هم خیلی دوست دارم ...
این هم ظاهرا یکی دیگه از ثمرات همون لوترا بازیامونه!
برای کودکی که کودکیش را روی نقشه زندگی کرده و دنیا را خیلی کوچیک تر از اون می دیده که حتی بخواد به حسرت ِ جاماندن از جام جهانی فکر کنه، تبعید شدن به این پیله ای که بایدها و نبایدهای جوانی به دورش پیچیده، غیرقابل تحمله!
دلم چنان پروانگی و آن چنان پروازی می خواهد که بتونم به ته مانده های رویاهای کودکیم هم جامه ی عمل بپوشانم!
پ.ن.1. مسئله سر عمق همین ته مانده هاست! این ته دیگ های رویاهای من به قدر پلوی آرزوهای هزاران همچون منی دیگ نیاز دارد!
پ.ن.2. ای خدا! من را ببخش که اینقدر پر توقعم! بهم رحم کن!
پ.ن.3. خدایا! همواره خودت خواسته ای و خودت یاریم کرده ای که به ناباورانه ترین رویاهای زندگیم دست یابم! پس خودت یاریم کن ... خودت بخواه که زندگی را آنگونه که در نگاهم ترسیم کرده ای، آنگونه که خودت پسندیده ای که دنیای تو را بشناسم و زندگی را بر اساس آن نگرش در مخلیه ی خودم معنا و طرح ریزی کردم، زیربنای اجراییش هم فراهم بشه ...
پ.ن.4. می دانم خیلی پرتوقعم اما به رحمت تو امیدوارم و تنها به رحمت تو طمع دارم!
پ.ن.پ. این عکسم را که توی این قاب عکسی که هدیه ی روزدختر است، خیلی دوست دارم ... نه بخاطر اینکه عکس من است بلکه به این خاطر که عکس ِ « من » است؛ عکس ِ من ِ 5 ساله با آن شخصیت جدی و بزرگانه ی کودکیم و خالی از فیگورهای بچه گانه!
جدی ِ جدی! و انگار که پر از فکرهای گُنده گُنده در سر!
این عکس خلاصه ی من و همه ی نگاهی است که به دنیا داشته و دارم!
آخرنوشت: این پست را اصلا برای این نوشتم که بگویم: ما ایرانی ها (دقیق ترش را بخواهید ما اصفهانی ها) هنوز هم که هنوزه بلد نیستیم از زندگی لذت ببریم! یعنی اصلا به این مقوله فکر هم نمی کنیم ... مسئله اینجاست که ... خودمونیم ... اونقدر هم آدم های خوبی نیستیم که آخرت را هم داشته باشیم ... گمونم بدجوری داریم ضرر می کنیم ... همین!
بعد نوشت: راستی 100 تایی شدم! نمی خواهید بهم تبریک بگویید؟ اصلا تبریک نیاز داره؟ نمی خواهید « بشنو از نی » یا به قول خودمون « لمحه » یا خودمونی ترش « شقایق صحرایی » را نقدش کنید؟